خانه ی پوچ
شاید باید
پر میشدی از نفرت
باید میدیدی
فرو ریختن رویاهای کودکانه ات
چه درد دارد
وقتی کسی
اشکت را در میاورد
که تو برایش باران میشدی
این یعنی
تو تنها حس نابت را باختی
به جهنم درون چشم ها
به بوی متعفن حرف ها
چه دیر زخم را شناختی
چه زود خراب شد
همه قصه هایی که ساختی
این یعنی
همه احساست را
دور انداختی
بعد که فکر میکنی
خدا را شکر میکنی
که هیچ خانه ای
حتی کاغذی
حتی برای خاله بازی
با او نساختی.....